محل تبلیغات شما

یادایام



روزهای روشن تو راهه.

مثل خیلی وقت پیش ها، که برای فرار از مشکلات چسبیدم به کارهای جدید، این روزها باز هم عزمم رو جزم کردم که کار جدیدی انجام بدم.

و انجامش میدم.

چند ماه پیش که این کارها رو شروع کردم، شریکم گفت دیر شروع کردی، باید قبل از اینکه پدرت سکته میکرد شروع میکردی تا پدرت کمکت کنه، راست میگفت، اون روز که این حرف رو زد بابا هنوز زنده بود، چند هفته بعد هم که بابا رفت.

این روزها حس میکنم که بابا داره کمکم میکنه، که کارهای جدیدی که میخواستم انجام بدم و کمکش رو احتیاج داشتم رو انجام بدم.

موفق میشم.

مطمئنم.



یه روز دوباره جون میگیرم، پا میگیرم، بلند میشم و رشد میکنم.

یه روز دوباره خورشید زندگی من هم طلوع میکنه.

تو روشنایی و نور، پیش میرم آنچنان بزرگتر میشم که انگشت به دهان بمونی، تعجب کنی که این چجوری دوباره پا گرفت؟!!

من سگ جون تر از اونم که فکر میکنی.

میاد روزی که همه اونهایی که بهم بد کردند و بد من رو خواستن، با حسرت به موفقیتهای بیشتر من نگاه کنند و پشیمون بشن، هر چند دیگه دیر شده برای پشیمونیشون.

میاد اون روز.



این روز بد را با دو قطره اشک معلق در گوشه دو چشمم به پایان میرسانم، به یاد پدر.

.

بارون میاد، از پنجره دریاچه رو نگاه کردم، یاد بابا افتادم که چقدر این خونه و این پنجره رو دوست داشت ولی دیگه نیست.

رفتم اینستاگرامش، چندتا عکس از نوه هاش بود و خودش، .

جاش خالیه

روحت شاد بابا


دلخوش به این بودم که امروز، روز خوبیه، امروز روز ماست، روز ما ایرانیا که خیلی غمگینیم، 

یه روز خوب و عالی که بدون آلودگی هوا شروع شده بود و بارونی بود. عصر زودتر راه افتادم سمت خونه که فوتبال رو ببینم، ولی. عجب ترافیکی!  

تو راه به همکارم که گیر داده بود بیا برای فینال بریم دوبی، گفتم فکر کنم کار درستی کردیم که نرفتیم! گفت چرا؟ گفتم نمیدونم اما حس میکنم قراره ببازیم امروز. گفت نه بابا ژاپن رو هم مثل چین میبریم. گفتم نمیدونم اما احساس میکنم که، نه، قرار نیست ببریم.  

خلاصه تقریبا نیم ساعت اول بازی رو بخاطر ترافیک تو ماشین دیدم، بعد هم که . باختیم. الکی باختیم.

 این رویا هم مثل بقیه رویاها دود شد و رفت. شادی، حق ما نیست. خوشبحال اونها که شادن.  

بر عکس اون چیزی که بهمون میگن، خدا هم به همه ماها پشت کرده. این حجم از بدبیاری بدون کمک خود خدا غیر ممکنه!  

امروز هم بد بود، مثل همه روزها.  


تو فاصله خوردن آلپرازالوم و اثر کردنش و خواب، جایی بهتر از اینجا پیدا نمیشه که بیای و گپ بزنی، حتی با خودت.

امروز بعد از چند ماه به دوستی زنگ زدم، کمی باهاش حرف زدم و گفت اون یکی خط رو چند ماهی هست خواموش کردم.

گفتم چرا؟

گفت چند ماه پیش رفتم و دماغم رو عمل کردم، همون شب قبل از بیمارستان با خودم فکر کردم که من دارم میرم بیمارستان و تو کانتکتهای گوشیم پر از آدمهایی هست که همیشه ادعا دارن که دوستم هستند، اما هیچ کدومشون به درد نمیخورن!

هیچ کدومشون حتی اونقدر برای من ارزش قائل نمیشن که منو همراهی کنند، پس اون خط و تمام کانتکتهاش دو زار هم نمی ارزه.

گفتم خب حق داری، اما خیلی هم سخت نگیر، مردم گرفتارن.

گفت اگه گرفتارن پس ادعا هم نکنن.

حق با اون بود.

تماسم که تموم شد یاد زن افتادم.

تقریبا ماهی یکبار یا نهایتا دو ماهی یکبار بخاطر سردرهای میگرنی و افت فشار شدید میبردمش درمانگاه و سرم میزد تا کمی بهار بشه. دیگه متصدی تزریقات باهامون دوست بود، هر بار میرفتیم فقط اون بود که مورد اطمینان بود خواسته ما این بود که اون سرم رو بزنه.

روزهایی که حالش بد بود، حال من هم واقعا بد بود، اما از طرفی احساس غرور میکردم که این منم که بهش رسیدگی میکنم و امیدوار بودم عشق منو به خودش بیشتر و بیشتر بفهمه.

چقدر هم فهمید!

اونقدر فهمید که تونست خوب آسیب فراموش نشدنی بزنه.

حتما میدونید که بیشتر ضربه ها از نزدکیترین آدمهاست، چون غریبه ها رو حواسمون رو جمع میکنیم.

خواب داره میاد، یواش یواش، بدم نمیومد اگه شرایط مهیا بود و این خواب ابدی میشد.

بدرود



روزهای اول که درگیر مراسم و برنامه ها بودم، یه نیرویی کمکم کرد که مدیریت کنم خودم رو، تا بتونم به کارها برسم، که رسیدم.

ده روز که گذشت، تازه داغ اصلی افتاد به جونم.

با خودم گفتم یک ماه که رد بشه کنار میام.

سرم رو گرم کارهای جدید کردم و برنامه نویسی که ذهنم فرصت فکر کردن نداشته باشه، که خب آنچنان جوابی نگرفتم.

باز با خودم گفتم چهلم که رد بشه، کنار میام.

رد شد، چهلم، فرقی نکرد، نتونستم.

با خودم گفتم کمتر برم بهشت زهرا، کنار میام.

کمتر رفتم، کنار نیومدم.

گفتم کمتر میرم خونه پدری.

کمتر رفتم، باز هم نشد.

دعوا با این و اون شاید جواب میداد که نداد.

گفتم سنگ رو که نصب کنم، آرومتر میشم.

از زمانی که رفتیم دنبال سنگ و متن و شعر و عکس، روزی ده بار مردم، با خودم گفتم نصبش کنن آروم میشم.

صبح نصب شد، آروم نشدم.

نمیشم

نه دیگه، این واسه ما دل نمیشه!

دلی که داغ دید، دیگه دل نمیشه!



پریشب خوابتو دیدم.

خواب عجیبی بود. 

کل دیروز و امروز رو با خودم کلنجار رفتم که بهت ایمیل بزنم، بهت بگم از بعضی اتفاقات و از کینه، اما جلوی خودم رو گرفتم و مثل همیشه دندون رو جگر گذاشتم تا تو از آرامشی که از  فرو کردن سرت مثل کبک توی  زمین به دست آوردی، دور نشی.

دلیلش هم که خب معلومه، دلیل نگفتنم، دلیل بر هم نزدن اون آرامش الکیت!

فقط بدون، با یه متاسفم گفتن، چیزی عوض نمیشه.

دعا کن، دعا میکنم، حلالت کنه!


آخرین روز کاری سال 97

سالی به مراتب بد و بدتر از سالهای قبلش، البته از بعضی لخاظ، برای من

هرچی فکر میکنم چطور یاد کنم از این سال، که خیلی هم به پروردگار این سال و همه سالها بر نخوره، میبینم که واقعاً سخته زبان در کام گرفتن!

گفتن نداره، خودش، خودتون، خودم، همه میدونیم که چه سالی بود.

خودش رحمت کنه همه رفتگان و سفر کرده ها رو. خودش بیامرزه هممون رو. خودش سالی بهتر رو برامون رقم بزنه، هرچند برای من دیگه هیچ وقت این غم را پایانی نیست!

دلتنگی کسی که دیگه نیست، چیزی نیست که پایانی داشته باشه.

جمله کلیشه ای ه سال نو مبارک رو تقدیم میکنم به شماها. سال نو شما مبارک.

من اما، عیدی ندارم. هرچند باید خوب نقشم رو بازی کنم و عید رو برای بقیه حداقل فیلم بازی کنم و نقش پدری که دیگه نیست رو شاید بتونم بازی کنم.

البته که واقعا من کجا و اون کجا!


اول از هر چیزی بگم که سال نو مبارک.

امیدوارم سال خوبی برای هممون باشه.

و اما حرفم،

دنیای عجیبی شده. خیلی عجیب.

اتفاقهایی میفته که اصلا قابل باور نیست. بعضی وقتها فکر میکنم دارم کابوس میبینم، و متعجبم که چرا با وجود این همه ترس از این کابوس، از خواب نمیپرم!

شما فقط همین بیست و چند روز گذشته رو ببین، حالا قبلش فقط برای من کابوس بوده، اما این چند روز رو ببین، مردم همه تو کابوسن یعنی؟!!

چی میشه بعدش؟ کی به دادشون میرسه؟ اونهایی که مردن؟ اونهایی که کل زندگیشون رو آب برد؟ چی میشه واقعا بعدش؟

حالا هم که همه میگن جنگ ممکنه بشه، یعنی دیگه شد نور علی نور!

چجوری عادت کردیم به این حجم از بدبختی؟!!

حرفهایی که شب و روز ، تو ذهنم، تو مغزم، با خودم و تو و بقیه میزنم، پستهایی که تو ذهنم بخاطر خود سانسوری برای همیشه نوشتم و مینویسم رو اگر اینجا نوشته بودم، شده بود مثنوی هفتاد من کاغذ!

اونقدر اون تو نوشتم، که بخار اون همه اراجیف زده به لایه های بیرونی سرم، و موهام شروع کردند به سفید شدن بیشتر و ریختن البته!

یعنی کی میشه این مغز آروم بشه؟ کی میشه از کابوس به حدی بترسم که بپرم از خواب!

هیچ لذتی بیشتر از این نیست که بزاری و بری از این دنیا، و وصیت کنی که هیچ احدی اجازه نداشته باشه از طرفت هیچ کسی رو به هیچ وجه حلال کنه! 

اگه بابا نرفته بود و این همه مسئولیت منو بیشتر نکرده بود، خودم رو از این لذت دریغ نمی کردم. سریع میرفتم و تا ابد عذاب رو هدیه میدادم به




بارها و بارها اینروزها به سرم زده گوشی رو بردارم و زنگ بزنم، یا پیامی چیزی تو تلگرام یا واتساپ، یا حتی ایمیل، اما یه ندایی از درونم منو از این کار پشیمون کرده. 

از طرف دیگه هم ندایی همیشگی باز از همون درون، منو تحت فشار گذاشته تا این کار رو بکنم.

واقعا نمیدونم این کهر درستی هست یا نه. اصلا کار درست دونستنی ه؟!! اصلا مغز و فکر به درد میخوره؟ یا باید با دل برم جلو؟!

راستی، چقدر زود شدم ۳۸ ساله!

چیزی نمونده به چهل.

امسال، با وجود اینکه دوستان و خانواده سعی کردند حالمو بهتر کنند، اما حقیقت این بود که بدترین سالروز تولدم بود! بدترین تو این ۳۸ سالی که گذشت. 

بدترین، چون اولین سالی بود که دیگه پدر هم نبود!



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها